𝗟𝗲𝗼𝗿𝗮

فارسی هشتم.

ینفر میتونه خلاصه درس شوق اموختن رو بگه تاج میدم بهش؟

جواب ها

melisa

فارسی هشتم

داخل گوگل بزن همش میاره

جواب معرکه

دکتر توفیقی

فارسی هشتم

شوق آموختن نوشته زیر خاطرات دوران اسارت یکی از آزادگان سرافراز سر بلند میهنمان است روایتی است که شوق آموختن و امید را بیان می کند. حسین علی یکی از بچه های خراسانی بود که اصل و نسبش برمی گشت به یکی از روستاهای اطراف قوچان. خودش هم بزرگ شده همان روستا بود در اردوگاه های مخوف ترسناک وحشتناک رژیم بعث در لغت به معنای «رستاخیز» و «برانگیختن» و از نظر سیاسی عنوان نهضت فکری و حزب سیاسی با شعار وحدت اعراب آزادی از سلطه خارجی، سوسیالیسم» است. )، روحية غالب اکثر بیشتر اسرای ایرانی روحیه مبارزه با سستی و تنبلی بود تنبلی در آنجا به معنای تسلیم شدن به شرایط سخت اسارت و دست برداشتن از اصول و آرمانها بود. با وجود تمام محدودیتهایی که نیروهای صدام درباره ما اعمال اجرا برگزار کردن میکردند بچه ها برنامه های دینی و فرهنگی و ورزشی خوبی داشتند حفظ کردن قرآن دعا و حدیث امری بود که همه به صورتی خود جوش دنبالش بودند خود من با وجود اینکه در دوران درس و مدرسه وضعیت نمره هایم هیچ تعریفی نداشت توانستم شانزده جزء مسلمانان قرآن را به ۳۰ بخش تقریبا مساوی به نام جزء به معنی قسمت تقسیم میکنند. هر جزء به نوبه خود به چهار حزب و هر حزب نیز به نوبه خود به ۴ ربع حزب تقسیم میشود. متداول ترین جزء مورد استفاده و حفظ شده جزء ۳۰ است که از سوره ۷۸ تا ۱۴۴ که شما سوره های است در نمازهای روزانه خونده می شود، را در بر میگیرد. از قرآن شریف را حفظ کنم برنامه دیگری که انجامش برای اکثر بچه ها به صورت امری واجب درآمده بود یادگیری علوم مختلف زبان عربی و دیگر زبانهای خارجی بود. حسین علی که از بچه های آسایشگاه ما بود بر خلاف خیلی از اسرا تن به چنین برنامه هایی نمیداد. البته روحیه کسلی نداشت ولی دل به آموختن و یادگیری نمی داد یک روز که مأموران صلیب سرخ آمدند و طبق معمول به همه کاغذ دادند تا برای خانواده هایشان نامه بنویسند، حسین علی را دیدم که کاغذ به دست گوشه ای ایستاده و به این و آن نگاه میکند میدانستم سواد ندارد ولی رویش نمیشد به کسی بگوید برایش نامه بنویسد. رفتم پیشش گفتم چیه حسین علی؟ میخوای نامه بنویسی؟» گفت: «ها» گفتم «برای پدر و مادرت؟» گفت: برای مادر بزرگم گل بی بی که خیلی دوستش دارم. حسین علی بچه صاف و صادقی بود تمام دلخوشی او بی بی بود و حالا هم که اسیر شده بود باز نهایت مقصودش گل بی بی بود. به او گفتم بابا بگذار اون بیچاره راحت باشه رنگش پرید و گفت: برای چی؟» گفتم: «آخه ....». فورا گفت: «آخه که چی یعنی میگی مرده میشیم؟». گفتم: «شاید بمیریم شاید شهید بشیم شایدم هزار و یک بلای دیگر سرمون بیاد. یک دفعه قیافه اش جدی شد و مصمم با اراده گفت: تو ممکنه هزار و یک بلا سرت بیاد ولی من مطمئنم که بر می گردم ایران او از این نظر روحیه خوبی داشت. فقط تونستم همین قدر خلاصه کنم لطفا تاج بده

سوالات مشابه

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام