من از مرغ متنفرم...
نمی دانم نامش را مرغ بگذارم یا دستگاه همه چیز خور ...شاید هم آسیاب یا جارو برقی...
لعنتی هرچیزی بود جز مرغ...از صدایش که نگویم هم غم است بگویم هم غم است..صدایش همچون کشیدن گچ روی تخته گچی بود چه بسا بدتر از آن...
واین مرغ پرنده ای نبود جز مرغ صاحب خانه ما...
صاحب خانه ما مردی چاق وکوتاه است با موهای کم پشت فر فری که وسطش خالی بودو دورش همچون شوید رشد کرده بود با صورتی سبزه رنگ با سبیل هایی هیتلری
که اگر خود هیتلر می دانست صاحب خانه ما مثل اواست سیبلش که هیچ ابرو وموهایش راهم کامل میتراشید...
من بخت برگشته بعد از چندی سال زندگی تصمیم گرفتم برای خود یک تولد بگیرم که مهمانش خودم بودم.
همه چیز آماده بود.برق ها خاموش بود درها قفل بود .من بودمو یک کیک تولد وشمع وکیک..
کیک را که روی میز گذاشتم احساس کردم صدای نکره جارو برقی می آید..
به سرم زدم وگفتم:(دیوانه شدم، فکر کردم هیتلرو مرغ خرش اینجا هستند.)
سر که چرخاندم هیتلر صاحب خانه را دیدم.با همهان شلوار راه راه و زیر پیرهنی.این مرد انگار جز این دو تکه لباس لباس دیگری ندارد.
لبخند مسخره ای بر لبانم بود.