سلام معرکه یادت نره
داستان راجع به پسری به نام مجید هست در کتاب قصههای مجید به قلم هوشنگ مراد کرمانی
مجید پر از دلشور و اضطراب و البته خوشحالی ر پوست خودش نمیگنجید تصمیم داشت به اصفهان برود وابش نمیبرد شروع کرد برای بیبیاش از وسایلی که آماده سفر کرده است لب گشودن میزد و حرف میزد از زیباییهایی که درباره اصفهان شنیده بود میگفت از شوق و هیجانی که در دلش داشت و...
که ناگهان دیدبی بی در خواب است چشمهایش آرام آرام گرم شد و خوابش برد
صبح قبل از رفتن و راهی شدن به در خانه همه همسایهها رفت و اگر کسی خانه نبود برایش روی کاغذ مینوشت اینجانب مجید چون به طور ناگهانی عازم سفر به اصفهان میشوم از شما و خانواده محترم خداحافظ میکنم اگر بدی یا خوبی از ما دیدید حلالمان کنید
در سفر خویش لم و دفتر صد برگ همراه خود داشت و شروع به نوشتن میکرد شدی هم که آقای بغل دستش در ماشین میخوام راهم نوشت به دریا بنگرم دریا تو بینم. به صحرا بنگرم صحرا تو بینم
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت. نشان از قامت رعنا تو بینم
وارد اصفهان شدند و و ناگهان ماشین خراب میشود و در تعمیرگاهی ساکن میگردند
و مجید فرصتی برای دیدن مناظر پیدا نکرد و دوباره به خانه خویش باز میکرد