در روزگاران قدیم دو همسایه به نام محمد و علی بود آنان دوستان خوبی بودند و خیلی همدیگر رو دوست داشتند یک روز محمد مزرعه کوچکی را دید که مال علی بود از علی پرسید در این مزرعه چیزی میکاری گفت نه گفت لازم داری گفت نه چند روز گذشته رفت گندم بکارد علی این صحنه را دید و خشمگین شد گفت چرا در مزرعه من گندم می کاری گفت گندم میکارم و هم برای شما و هم برای خود تا مصرف کنید گفت نه از مزرعه من خارج شو محمد ناراحت شد و رفت چند ماه گذشته پاییز آمد میخواست میوه ای بلد نبود پس رفت پیش محمد گفت به من کمک میکنی گفت نه علی گفت چرا گفت وقتی که من میخواستم گندمی بکارند هم من مصرف کنم و هم شما نگذاشتی گندم بکارد و با خشم مرا از مزرعه خارج کردی پس برای چه بهت کمک کنم آنگاه محمد سخنی گفت کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم میرسد
سلام این انشا رو خودم نوشتم از گوگل نیست ذهنی نوشتم خودم نوشتم معلممم خوشش آمد امیدوارم معلمان خوشش بیاد تاج یاد نره و دعا کنی منم تا درس هایش رو خوب بگیرم موفق باشی