سلام امیدوارم خوشت بیاد
در گوشهای از اتاق، آرام و صامت، ایستادهام. نه دستی دارم که نوازش کنم، نه پایی که راه بروم. من صندلی هستم، شاهدی خاموش بر لحظههای زندگی. شاهدِ خندهها و گریهها، رازها و نجواها، آرامش و اضطراب. من بیش از یک تکه چوب و پارچه هستم، من حافظهی یک خانه، یک خانوادهام.
گاهی کودکی با شیطنت تمام، روی من بالا و پایین میپرد، گویی اسبی سرکش است که به تاخت میرود. صدای خندههایش، موسیقی دلنشینی است که در گوشم میپیچد. گاهی مادری خسته، با اندوهی عمیق، روی من مینشیند و با دستان لرزان، خاطراتش را مرور میکند. من سنگ صبورش میشوم، بی آنکه کلامی بگویم.
پدری سالخورده، با چهرهای چروکیده و دلی پر از تجربه، روی من مینشیند و کتابی را باز میکند. نور ملایم آباژور، بر صفحهها میتابد و من، شاهد سفری به دنیای کلمات میشوم. گاهی هم، عاشق و معشوقی، کنار هم روی من مینشینند و دستان یکدیگر را میگیرند. در آن لحظه، من گرمای عشق را حس میکنم، حسی که قلبم را به تپش در میآورد.
من صندلی هستم، شاهد لحظههای معمولی، اما باارزش. شاهدِ خوردن یک فنجان چای داغ، گپ و گفتهای دوستانه، مشاجرههای کوتاه و آشتیهای صمیمانه. من بخشی از این زندگی هستم، بخشی از این داستان. هر خط و خشی که روی من افتاده، هر لکهای که بر من نشسته، یادآور خاطرهای است.
شاید روزی، فرسوده شوم و دیگر نتوانم وظیفهام را به درستی انجام دهم. شاید روزی، جایم را به صندلی جدیدی بدهم. اما تا آن روز، با تمام وجود، شاهد لحظههای زندگی خواهم بود. با تمام وجود، داستانها را در دلم ثبت خواهم کرد. من صندلی هستم، رازدار لحظههای ناب. من بخشی از این زندگی هستم، و به این نقش خود، افتخار میکنم.
تاج یادت نره✨️