معرکه بدههههه
در جهانِ پر هیاهوی ما، گاه نوایی برمیخیزد که همهی صداها را در خود غرق میکند، اما آرامش میآورد. این نوا، 'صدای باران' است؛ سمفونی ناپیدای طبیعت که زمین تشنه و روح خسته را یکسان سیراب میکند.
وقتی نخستین قطرات، همچون دانههای مروارید، به شیشهی پنجره میخورند، گویی پردهی نمایش بزرگترین کنسرت سال کنار میرود. این صدا، یکنواخت نیست؛ گاه تند و تیز است، مانند طبلهای جنگی در آسمان، و گاه آرام و نوازشگر، چون زمزمهی مادری برای فرزند به خواب رفتهاش.
صدای باران، بوی خاک تازه را در ذهن متبادر میکند؛ همان عطرِ 'پتریشور' که گویی زمین نفس عمیقی میکشد و هستی را جشن میگیرد. این صدا، تنها توسط گوش درک نمیشود، بلکه با پوست و جان و همهی وجود احساس میگردد. در این لحظات است که آدمی از تندباد زندگی روزمره میرهد و در پناه این آواز آسمانی، به خلوتگاه درون خود پناه میبرد.
باران برای هر کس، زبانی خاص دارد. برای کشاورز، نوید بخشایش است؛ برای عاشق، نوای رمانتیک یک ملاقات؛ و برای کودک، دعوت به بازی و شادی. اما برای آنان که در اندوهند، همدمی دلسوز است که اشکهایش را با اشکهای آسمان درمیآمیزد و سبکشان میکند.
در پس این همهمه، آرامشی ژرف نهفته است. گویی باران، همهی غبار غم و گردوبیکاریهای زندگی را میشوید و جهانی نو پیش چشمانت میگسترد. شنیدن صدای باران، مراقبهای است طبیعی که تو را به لحظه 'اکنون' دعوت میکند و از قفس گذشته و آینده رهایت میسازد.
پس بیاییم گاهگاه در این زندگی شلوغ، قلم و تلفن را کنار بگذاریم، به آسمان نگاه کنیم و به صدای باران گوش بسپاریم. شاید در این نوا، پاسخی برای پرسشهای بیپاسخمان، و آرامشی برای روح آشفتهمان بیابیم.