پیرمردی فقیر به سختی زندگیاش را میگذراند.
دختر و پسرش بیمار بودند و با دشواری میتوانست غذا و و لباس زن و فرزندانش را تهیه کند.
یکی از روزها به آسیاب رفت و دهقانی نیکوکار به او مقداری گندم داد.
پیرمرد گندمها را در گوشهای از پیراهنش ریخت و آن را گره زد.
هنگام برگشت به خانهاش در سر راه، با خداوند راز و نیاز میکرد و میگفت: خدایا تو که گرهگشای مشکلات بندگانت هستی، گره زندگی من را هم باز کن، تا این قدر سختی نکشم.
پیرمرد در حالی که این دعا را زیر لب میگفت: ناگهان گره پیراهنش باز شد و گندمها روی زمین ریخت .
پیرمرد رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا! چرا با من این کار را کردی؟
من که از تو کمک خواسته بودم.
پیرمرد با ناراحتی روی زمین نشست تا گندمها را جمع کند
ناگهان دید که گندمها روی کیسهای از طلا ریخته بودند .
وقتی پیرمرد رحمت و مهربانی خداوند را دید، به سجده افتاد و از خداوند طلب بخشش کرد.
بیا عزیزم ♥️