جواب معرکه
سلام خوبی
مراد خان و بها نه گیریش
مراد خان در شهری زندگی می کرد. که همیشه بهانه
می آورد.
مراد خان چشمش درد می کرد.
او انقدر نادان بود که به جایی که به ملاقات طبیب برود به ملاقات دام پزشک رفت و به او گفت:((ای مردک دارو یی در چشمانم بریز تا خوب شود)) •
او انقدر گیر داد که دام پزشک با خودش گفت:«چقدر گیر می دهد بهتر است که از آن دارو که در چشم
چار پایان میریزم در چشمان او بریزم تا بلکه برود»؛
♕دام پزشک دارو را در چشم مراد خان ریخت
و کور شد.
مراد خان شکایت کرد و او را به ملاقات قاضی برد.
قاضی گفت:(چرا این کار را با او کرده ای ای مردک).
دام پزشک گفت:«او هر کس را میبیند به آن گیر
می دهد به هم این دلیل دارو را در چشم او ریختم»
قاضی گـــــفـــــت:««مراد خان دام پزشک راست می
گوید»»؛
مـــراد خــــان با شرمندگی و سر افکند گی به بیرون
رفت
معرکه یادت نره