طوفان سپید: نَفَسهای بر باد رفته
اسراف، آن جنایت خاموش در روشنایی روز است. آن هیولایی است که با ردای ابریشمیِ 'وفور' میآید و با دندانهای نیشِ 'حرص'، ریشههای درختِ روزی را میجود. گاهی چنان در پوستِ 'عادت' میخزد که او را جزئی از وجودمان میپنداریم.
اسراف آب: هر قطرهای که بیهدف میچکد، اشک زمینِ تشنه است. ما رودها را در حلقوم لولهها خفه میکنیم و دریاها را در چاهِ فاضلابها دفن مینماییم. این تشخیصِ تراژیک که 'آب، آه میکشد ولی ما امواجِ خروشانِ بیخبریمان کرند!' اسراف آب، خودکشیِ آرامِ سیارهی آبی است.
اسراف نان: آن نیمهلقمهٔ دورانداخته، پارهای از روح نانوا است که در سطل زباله میگندد. هر دانه برنج، گویی ستارهای ست که از کهکشان نعمت سقوط کرده. این تضادِ خونین: از یک سو دستهای گرسنهای که به آسمان دریده شده و از سوی دیگر، سفرهای که به زمین ریخته میشود. اسراف نان، خیانت به همهی دستهای خالیِ تاریخ است.
اسراف وقت: لحظهها، الماسهای مایعِ عمرند و ما آنها را چون سنگریزه به باد میدهیم. در قاتلگاهِ 'فرداها' و زندانِ 'دیروزها'، امروز را سلاخی میکنیم. این استعارهٔ مرگبار: 'وقت میگذرد و ما، جسدِ لحظههای مرده را پشت سر میکشیم.'
اسراف استعداد: چه گنجینههایی در گورستان 'نشدن'ها دفن شدند! چه آتشفشانهای خلاقیتی که زیر خاکستر 'ترس' خاموش ماندند. این ایجازِ تلخ: 'میتوانست باشد، نیست.'
اسراف کلمه: واژهها، نیروی جادوییِ آفرینشند و ما آنها را برای دروغ و حرفپوچ هدر میدهیم. وعدههای بیپشتوانه، قولهای پوچ – این جناسِ غمناک: 'حرف میزنیم تا خِـرَفی بکنیم، نه حِـرفی بزنیم.'
اسراف احساس: عشق را بیحساب میریزیم برای نااهلان، محبت را اسراف میکنیم بر سنگدلان. این پارادوکسِ دردناک: 'چشمهی دل را میشکافیم تا بیابان را سیراب کنیم.'
اسراف، طوفان سپید است. طوفانی که همه چیز را میرباید ولی به چشم نمیآید. قناعت، آن بارانِ نرمِ حیاتبخش است. باید پادزهرِ تبذیر را ساخت: 'تبذیر مکن، که تب، زیرِ پوست هستی میدود.'
ما یا قناعت را برمیگزینیم،یا اسراف، ما را برمیگزیند.
پایانِ بیکران...
معرکه یادت نره رفیق🔥