تاج فراموش نشه
موضوع: گمشده در سرنوشت
نوشته ادبی :
در حالی که باد از لابلای موهایش میوزید وَ قطرههای باران مانند زهر بر روی پوستش فرود میآمد، خودش را لبه پرتگاه میبیند در حالی که تنها دو قدم با مرگ و سقوط بینظیر فاصله داشت.
مغزش طوفانی از افکار بود و قلبش انبوهی از درد و رنج را تحمل میکرد، چشمانش مانند رودخانهای غیرقابل کنترل پر از اشک بود و لبخندی دروغین بر لبانش نقش بسته بود.
پاهای لرزانش گامی به جلو برمیدارند، هنوز هم به دنبال علتی برای زندگی دوباره میگردد، سعی میکند خاطراتش را مرور کند تا بتواند یک دلیل برای رهایی از این مکان پیدا کند؛ اما با مرور خاطرات فقط سیلی از دردهای جدید وجودش را پر میکند.
دیگر طاقت نداشت، تحمل این همه عذاب برایش سخت بود، پاهایش ناتوان از هرگونه حرکت وَ بدنش نیازمند یک آرامش بود.
برای آخرین بار به آسمان نگاه میکند؛ یعنی سرنوشت انقدر با او ظالم بود که حتی آسمان هم به حالش میگِریست؟
خندهای بلند بر آسمان شب طنین میاندازد، خندهای که شباهت بسیاری به فریاد داشت.
صدای مهیب رعد و برق به گوش میرسد، باران شدیدتر و آبها با قدرت بیشتری به صخرهها برخورد میکنند.
با بستن چشمانش تاریکی بر فضا حاکم میشود وَ با رها شدن بدنش آبهای خروشان او را در خود میبلند وَ سرنوشتش را به اتمام میرسانند.
این، آخرین راه فرار او از این سرنوشت ناعادلانه بود.
نوشته عادی:
طوفان بود وَ باران با شدت میبارید، لبه پرتگاه وایستاده بود و به پایین نگاه میکرد.
مطمئن نبود کاری که انجام میده درسته یا نه؛ دوست داشت باز هم به زندگی کردن ادامه بده، دوستای جدید پیدا کنه و با آنها بیرون بره و تفریح کنه؛ اما انسانها و حتی کسایی که آنها را دوست خطاب میکرد کاری با او کردند که هیچ وقت نتواند آنطور که شایسته است زندگی و احساسهای جدید را تجربه کند.
دستی به چشمش میکشد و اشکهایش را پاک میکند وَ در حالی که آخرین لبخندش را به دنیا میزند خودش را در آغوش دریا پرت میکند.