فردی با چهره بسیار زیبا درمقابلش ایستاد: ببخشید اقا!
ان فرد خیلی زیبا صحبت میکرد!
تمام کوچه هارا جارو زده بودم و شیفت شب بوده ام کل خیابان های شهر تک به تک جارو و پاکیزه کرده بودم.
آن مرد نزدیکتر آمد،گفت:پدر شما چرا در چنین شبی در کنار فرزندان خوو نیستید؟!
به این اندیشیدم اما من که جیبم خالی بود و جلوی خانواده ام شرمنده بودم.
با تردید گفتم:دراین اوضاع زحمت کشیدن من برایخانواده ام است تا سرزنش نشوند و بتوانم سرم را در مقابل فرزندانم بالا نگه دارم.!
با خوشحالی و لبخند مرد جوان گفت:پدرجان شما بسیار زحمت میکشید،خسته میشوید؛جارو را به من بدهید و شما به خانه برو و از طرف من این خوراکی هارا ب فرزندانت هدیه کن.
چقدر ان پسرجوان مهربان بود.
هیچوقت ان شب یادم نمیرود که باعث شد چنین جوان هایی را بسیار دوست بدارم.
از طرف پیرمرد پیر
افتخار معرکه؟!!!❌