موضوع = اشک بعضی اوقات با صدای بلند و بعضی اوقات با سکوت از چشم های دخترک چکه چکه به گونه های یخ زده اش سر میخوردم . گاهی پنهانم میکرد و گاهی در حلقه های چشمش به چپ و راست میرفتم و اخرش تحمل نگه داشتنم رو نداشت و پرت میشدم . نمیدانستم کیستم نمیدانستم برای چه گاهی زود و گاهی دیر پیدا میشدم نمیداستم برای چه اسم من اشک است . به این افکار که اشک از اشکار شدن می اید . اما یک روزی در گوشه اتاق و در تاریکی به دردودل دخترک گوش میدادم . از زندگی اش میگفت انگار به زمین انداختنش انگار دلش ترک خورده بود . همش با خودش حرف میزد بجای اینکه با کسی حرف بزند و اروم شود . چون از نظر من انسان ها وقتی ناراحت میشوند یکی را مرحم دردشان قرار میدهند . اما خودش نمیدانست حتی اگر تنها باشد درونش به صدایش گوش میدهد به خصوص من . داشتم با دلو جان به حرف هایش گوش میکردم تا ناگهان به زمین افتادم . درد من از درد دل ان بیشتر نبود . تازه متوجه شدم درد هایی که از افتادنِ ارتفاع به ان بلندی میکشیدم اصلا درد من نبود . من فقط بهانه ای برای قوت گرفتن بودم . برای شروع یک روز جدید برای یک نفس تازه تر برای یک زندگی بهتر . تازه به خودم امدم که هروقت سرازیر میشدم یک قصه ای پشت من پنهان بود ... و ان قصه را من به پایان میرساندم ... معرکه یادتون نره