موضوع انشا: یک روز برفی
امروز صبح که از خواب بیدار شدم، وقتی به بیرون نگاه کردم، دنیا را سفیدپوش دیدم. برف، به آرامی بر زمین نشسته بود و همه جا را زیبا کرده بود. درختان، بام خانهها و حتی داکتهای نوشیدنی، همه و همه زیر لایهای از برف پوشیده شده بودند.
از پنجره اتاقم، به مانند یک نقاشی زیبا، مناظر برفی را تماشا میکردم. گنجشکها درختان را ترک کرده بودند و سکوتی عجیب، فضای خانه را پر کرده بود. هوا سرد و تازه بود و به نظرم میرسید که هر نفسی که میکشم، سرما را به داخل بدنم دعوت میکند.
پس از صرف صبحانه، تصمیم گرفتم که به حیاط بروم و از زیبایی برف لذت ببرم. وقتی در حیاط قدم گذاشتم، صدای قدمهایم که روی برف تازه میخورد، بسیار دلچسب بود. دستهایم را به دقت از هم باز کردم و برف را به هوا پرت کردم. برف، در هوا مانند دانههای کوچکی از ستارهها میدرخشید.
سپس با دوستانم تصمیم گرفتیم برف بازی کنیم. با هم یک آدم برفی بزرگ درست کردیم و دانههای هویج را به عنوان بینی و دکمههای مختلف را بر روی او گذاشتیم. همگی میخندیدیم و شادی میکردیم. بعد از مدتی، فراموش کردیم که سرما چقدر میتواند عذابآور باشد. تمام روز را در آن فضای برفی و شاد گذراندیم.
وقتی که خورشید غروب کرد و رنگ نارنجی آسمان را پوشاند، احساس کردم یک روز عالی و به یاد ماندنی داشتم. برف، نه تنها دنیای بیرون را زیبا کرده بود، بلکه دوستیها و لحظاتی شاد را نیز در دل ما ساخته بود.
با تمام این زیباییها و خاطرات خوشی که در این روز برفی به دست آوردم، به خانه برگشتم و نوشیدنی داغی نوشیدم تا خودم را گرم کنم. این روز برفی برای همیشه در یادم خواهد ماند.