بوده) و نزدیک سحر در کنار درختانی(برکه وبیشه ای)خوابیده (توقف کرد برای استراحت و خواب ) جوانی که با حالی پریشان در آن سفر همراه ما بود فریاد زنان به طرف بیابان در حرکت بود.
این جوان حتی یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. وقتی روز شد ( هوا روشن شد) از او پرسیدم: آن کارهایی که می کردی برای چه بود؟
گفت: بلبل ها و پرندگان را می دیدم که در حال فریاد زدن بر روی درختان بودند ( منظور آواز خواندن است)
کبک ها را دیدم که از کوه صدای آواز می دادند.(صدا می دهند).
قورباغه هایی را می دیدم که از درون آب در حال صدا کردن بودند و حیوانات دیگری که از لا به لای درختان و جنگل در حال صدا دادن بودند..
با خودم فکر کردم و گفتم بزرگمردی نیست که همه در حال ستایش خداوند هستند و من در خواب غفلت فرو روم..
سحرگاه دیشب دیدم پرنده ای تا صبح ناله می کرد (تسبیح خداوند را می گفت .) عقل و صبر و طاقت و هوش مرا همراه خود برد و بی طاقتم کرد..
یکی از دوستان صمیمی ام، به طور اتفاقی صدایم را شنید.(یکی از دوستان صمیمی کنارم آمد واز قضا صدای من به او رسیده بود).
گفت باورم نمی شد که صدای پرنده ای، اینقدر تو را از خو