یک شب که بر سر مزار یکی از بزرگان رفته بودیم صدایی مهیب که از آسمان می آمد همه جا را فرا گرفته بود.
زمین می لرزید و آسمان مانند شبی تار شده بود ابر ها قرمز شده بودند من آن شب فکر کردم که قرار است خون ببارد !
خودم را به آغوش مادرم کشاندم زمین شدت لرزشش بیشتر و بیشتر شد حتی داشت ترک میخورد . ترکش هایش یک متری قطر داشت صداهای وحشتناکی ما آمد مثل صدای رعد و برق یا شکستن سنگ ...
ناگهان اسکلت خاکی یک انسان از زیر زمین بلند شد مادرم مرا بیشتر میفشرد و من در حدی فریاد کشیدم که هنوز حنجره ام درد میکند .
آری هراسان فقط در یک جا فریاد میزدم چرا که تعدادشان بیشتر و بیشتر میشد و همه به یک سمت حرکت میکردند .
همه جا مثل صحرایی بی کران بی آب و علف شده بود.
جمعیتی عظیم از استخوان هایی که بدون هیچ تکه ای گوشت به هم متصل شده بودند و عده ای هم مانند ما در حال گذر کردن با آنها بودند ما متعجب و هراسان و با شدتی بی نهایت از ترس همراه آنها به راه افتادیم .
به جایی رسیدیم که تاریک تاریک بود ، پلی داشت که از مو باریکتر بود . در آن لحظات از پدر و مادرم جدا شدم و آنها را نیافتم تنها پناهم بعد از خدا آنها بودند ولی گم شده بودم فقط خدا را صدا میزدم باید از روی آن پل عبور میکردم .
دره ای با عمق میلیون ها کیلومتر در اعماق آتش با کوله باری پر از کارهایت و تیغ هایی زیر پایت که اگر از روی آن پل سر میخوردی دیگر هیچ کسی نبود که از آن اتاق آتشین نجاتت بدهد .
عده ای عبورشان خیلی سریع و راحت بود فردی در پایان پل ایستاده بود و چهره ای نورانی اش به من آرامش خاطر بخشید .
راه افتادم ترسان کوله باری هم وزن خود بر دوش داشتم و تیغ هایی که اندک به نظر میرسید که عبورم را آسان کرد.
یکی از خویشاوندان نزدیک خود را دیدم که در حال افتادن بود خواستم نجاتش دهم ولی میدانستم اگر این کار بکنم خودم با او به پایین می افتم .
تقریباً پایانش بود . آخرش رسیدم، نفسی عمیق کشیدم و دوباره با آن مرد نورانی روبه رو شدم به او سلام کردم و به من گفت به بهشت کارهایت خوش آمدی دخترم !
صدایی دلنشین داشت که دوست داشتم تمام شب را برایم قصه بخواند .
خوشحالی ای عجیب مادر و پدرم نیز آنجا بودند .
با هر کسی که دوست میداشتیم ملاقات کردیم .
زمین از آنجا مشخص بود دستی از میان ابر ها به بالا آمد که زمین را درون گلبرگ هایش در دست داشت .
و زمین که آن لحظات نیمه ای از آن سوخته بود...