---
**عنوان: روزی در میدان شهریار**
یک روز زیبا و آفتابی به میدان شهریار رفتم. حیاط بزرگ و سرسبز میدان پر از شکوفههای درختان بود که عطر خوششان در هوا پیچیده بود. درختان با شکوفههای رنگارنگ خود، زیبایی خاصی به میدان بخشیده بودند.
در گوشهای از میدان، یک دستفروش با لبخند به مشتریانش ماست و پنیر میفروخت. بوی خوش ماست تازه و پنیر محلی، همه را به سمت خود جذب میکرد. من هم تصمیم گرفتم کمی ماست بخرم تا با دوچرخهام به خانه ببرم و از طعمش لذت ببرم.
در حین گشت و گذار در میدان، یک سگ بازیگوش را دیدم که در حال دویدن و بازی با بچهها بود. او با خوشحالی دور و بر میدان میچرخید و همه را به خنده و شادی دعوت میکرد.
دوچرخهام را کنار گذاشتم و به تماشای این صحنههای زیبا نشستم. شکوفههای درختان، بوی خوش ماست و پنیر، و بازیگوشی سگ، همه و همه باعث شدند تا این روز به یاد ماندنی شود.
این میدان با تمام زیباییهایش، همیشه در قلب من خواهد ماند.
---