-مادر من بسیار خسته شده ام
-چاره ای نداریم پسرم صاحب ما این انسان ها هستند و ما باید از آنها اطاعت کنیم وگرنه همنوعان ما و حتی خودمان را به بدترین شکل تنبیه می کنند
- با این همه بار که بر روی دوشت هست حتی اینقدر به ما رحم نکردند که حداقل خودشان بر روی ما ننشینند
-تو کاری به این حرف ها نداشته باش
- مادر ما قرار است به کجا برویم ؟
-مگر نشنیدی آقا چه گفتند ؟
-نه مادر با دوستانم در حال بازی بودم
-از آقا خواسته اند که تاجر شود و پارچه ها را از یک کشور به کشور دیگر ببرد
-اما مادر چرا پدر با ما نیامد؟
دیدم که اشک از چشمان مادرم جاری شد ولی گفت :
پدرت باید به یک جای دیگر مهاجرت می کرد
-کجا مادر ؟ -پیش خدا -میشود ما را هم با خودش ببرد آخر تا وقتی پدر بود نمی گذاشت بار هارا با خود حمل کنیم
شدت گریه مادرم بیشتر شد و گفت :پدر نامزدی کرد و ما را با خود نبرد صبر کن بزرگ شوی بعد با هم میرویم پیشش :-(