روزی در فصل بهاران با دوستان خود ب تماشای صحرا و دشت ب بیرون رفته بودیم.
وقتی ب جایی سرسبز و زیبا رسیدیم ،در آنجا سفره انداختیم، سپس سگی از دور ما،را دید و آمد کنار ما
یکی از دوستانم،پاره سنگی برداشت و ب سوی سگ پرتاب کرد.
سگ سنگ را بود کرد و رفت ،هرچقدر صدایش زدیم ب ما هیچ ،توجهی نکرد.
یکی از دوستانم گفت:می دانید این سگ ب ما چ گفت؟گفت:این بدبختان از گرسنگی سنگ می خوردند و من از سفره این ها چ توقعی خواهم داشت؟
روزی از روزها در فصل بهار با تعدادی از دوستانم به صحرا رفته بودیم جایی نشنیدم و سفره پهن کردیم سگی از دور به ما نزدیک شد یکی از دوستان به آن سنگ انداخت و او رفت و هرچه صدایش زدیم بر نگشت یکی از دوستان گفت می دانی آن چه گفت او گفت این بد بختان که از گرسنگی سنگ می خورند از سفره آنها هم توقعی نیست