معرکه یادت نره
یک روزی بود که بابا پینه دوز به کاهو خانم گفت من خیلی خسته ام واگه میشه یکی از بگ های بزرگت روهم به من بده تا روی خودم بکشم و بخوابم ولی کاهو گفت نه من به تو نمیدم و بعد بابا پینه دوز رفت و بعد حلزون آمد وگفت کاهو خانم میشه یکی از برگ های سبز و قشنگت رو به من بدی کاهو گفت نه معلومه که بهت نمی دم حلزون ناراحت شد ورفت کنار کاهو جوی آبی بود و جوی آب به او گفت کار خیلی بدی کردی که بهشون برگ نداده و خدا هر چیزی که به ما میده باید به دگران هم بدهیم