جواب معرکه
روزی روزگاری در زمان های قدیم گوشه ای از این جهان شهری با آدم های مختلف وجود داشت کع در میان آنها پسرکی بازیگوش و سر ب هوایی بود کع با حاضر جوابی و بی احترامی ب بزرگتر ها دل خیلی از آنها را رنج داده بود و بزرگان شهر از دست این پسرک زبان دراز عصبانی و خسته شده بودند در یکی از این روزها پادشاه برای بازرسی ب شهر و مردمان خود از قصر بیرون رفت و وارد شهر شد همه مردم مشغول کاری بودند و اوضاع طبق خواسته ایشان پیش میرفت در این لحظه چشمش ب پسرک بازیگوش افتاد کع از کنار هر آدمی که رد میشد اورا مسخره میکرد ک میخندید پادشاه از دور رفتار زشت این جوان را نگاه میکرد تا اینکه پسرک ب نزدیکی پادشاه رسید و با بی ادبی و تمسخر با پادشاه رفتار کرد پادشاه کع خیلی از برخورد پسرک عصبانی شده بود ب سربازان خود دستور داد تا او را دستگیر کنند و ب زندان ببرند اما دوباره پسرک فریاد زد و با صدای بلند ب پادشاه و سربازانش توهین و ناسزا گفت پادشاه کع ایم رفتار را دید صبرش تمام شد و دستور داد تا سر از بدن این پسر بد زبان جدا کنند تا خبر عاقبت همچین فرد بد سخن ب همه ی مردم شهرشان برسد و این گونه بود کع زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
تاج لطفااااااا