لطفا یه انشا درمورد اگر در یک صحرا همراهان خود راگم می کردم وبا یک کوله پشتی تنها می ماندم....

سلام خسته نباشی اولا انشات موضوعش یکم خاص از خودت دوما من برای کمک بهت یه متن می گم اگه خوشت اومد درستش کن و بنویسش هوا گرم در آن بیابان گرم سوزان به دنبال آب بودم حس بدی داشتم که من اینجا هستم با خود می گفت ای کاش نجات پیدا کنم و از این بیابان و گرمای خورشید خلاص شوم اتفاق بدی افتاده همراهان من گم شده بودن ومن تنها برای خودم می رفتم با یک کوله پشتی که فقط یک وعده ام را سیر می کرد داشتم کمک امیدم را از دست می دادم با خود می گفتم وای بر من چرا این بلا سرم آمد ناگهان ماشینی از آن بیابان به چشمم خورد انگار که مسافر بودم خوشحالم شدم وبه سوی ماشین رفتم به آنها گفتم من گم شدم لطفا من راا نجات دهید اما آنها گفتید ببخشید ما جا برای تو نداری ماشین ما پر است واقعا ناراحتی شدم انگار قلبم افتاده بود زمین و شکسته بود آنها به من گفتند نگران نباش نجات پیدا می کنی چند روز گذشت انگار که خیلی لاغر شده بودم غدای چندانی نمانده بود با خود گفتم اینجا دیگه پایاان داستان منه ناگهان چشمم به یک ماشین شاسی بلند خورد راننده اش من را سوار ماشین خودش کرد و من را تا جایی رساند او به من یک تراول داد گفت باقی راه ر