معرکه بده
عنوان: روزی که ساعت مچیام شورش را درآورد!
صبح بود، اما نه یک صبح معمولی. خورشید مثل یک ورزشکار چاق که از تردمیل پایین افتاده باشد، با عجله و نفسنفس از پشت کوه بالا میآمد. من، در عمق خوابی شیرین غوطهور بودم که ناگهان ساعت زنگدارم، مثل یک گوزن وحشی که شکارچی را دیده باشد، با صدایی ناهنجار و گوشخراش جیغ کشید و مرا به هوا پراند.
با عجله به ساعت مچیام نگاه کردم. اوضام خراب بود! انگار دقایق، همانند مورچههای تشنهای که قطرات عسل را دید ه اند، با سرعتی دیوانهوار از هم میگریختند. اما در کمال حیرت، ساعت مچیام تنها چیزی نبود که زمان را نشان میداد؛ او یک هنرپیشهی درام شده بود! عقربهی کوچکش را به پیشانی اش گذاشته بود و با حالتی غمگین میگفت: 'وای! دوباره دیر کردی! من که از خجالت آب شدم!' و عقربهی دقیقهشمارش مثل یک دوندهی ماراتن Olympیک، دیوانهوار دور صفحه میدوید و فریاد میزد: 'زودباش! زودباش!'
لباسهایم را با چنان سرعتی پوشیدم که گویی در مسابقهی 'لباسپوشیدن در تاریکی' شرکت کردهام. تختخوابم، مثل یک هیولای مهربان اما بدجنس، با ملحفههایش پاهایم را میگرفت و زمزمه میکرد: 'بمان... فقط پنج دقیقه دیگر...' حتی مسواکم که همیشه مثل یک سرباز وظیفهشناس ایستاده بود، امروز خودش را به خواب زده بود و وقتی او را برداشتم، با چشمانی نیمهباز غر زد: 'حوصلهی تمیزکاری امروز را ندارم!'
وقتی از خانه بیرون پریدم، گویی تمام جهان با من قهر بود. چراغ راهنمایی، دقیقاً روبروی خانهمان، با چشمان قرمز و خشمگینش به من خیره شد و غرّید: 'عجله داری؟ معطل شو!' و آسانسور ساختمان هم کهنه سربازی بود که امروز رژه میرفت و با سرعتی یکنواخت و تحملنشدنی پایین میآمد.
در خیابان، دوچرخهام که معمولاً مثل یک اسب چابک میتاخت، امروز پدالهایش مثل پورهی سیب سنگین شده بودند و با هر دور چرخش، ناله میکرد: 'ای وای! نفسم گرفت!'
بالاخره، با بدنی خیس از عرق و قلبی که مثل طبل گروه موسیقی مدرسه تند میکوبید، خودم را به مدرسه رساندم. درِ مدرسه را که باز کردم، گویی خود مدرسه دهان باز کرده و خمیازه میکشید. وقتی به کلاس رسیدم، در کلاس مثل مادری نگران که منتظر فرزند گمشدهاش است، با صدای جیغمانندش ناله کرد: 'بالاخره آمدی؟!'
همهی بچهها و حتی تخته سیاه که همیشه جدی و آرام بود، به من خیره شدند. تخته پاککنش را تکان داد و غباری از گچ مانند یک ابر سفید برخاست. من هم، با صورتی قرمزتر از گوجهفرنگی، خودم را به صندلیام رساندم. آن روز فهمیدم که وقتی زمان تصمیم میگیرد با تو شوخی کند، حتی وفادارترین وسایل هم شریک جرم میشوند!
---
بررسی ادبی:
· تشبیه (تشبیه): مقایسه دو چیز غیر مشابه با استفاده از 'مانند' یا 'مثل'.
· خورشید مثل یک ورزشکار چاق...
· دقایق همانند مورچههای تشنه...
· قلبی که مثل طبل... میکوبید.
· تشخیص (Personification): بخشیدن ویژگیهای انسانی به اشیاء، حیوانات یا طبیعت.
· ساعت مچی غمگین میشود و حرف میزند.
· تختخواب صحبت میکند.
· مسواک غر میزند.
· چراغ راهنمایی خشمگین است.
· مدرسه خمیازه میکشد.