انشاء: یک خاطره بهیادماندنی
یک روز تابستانی بود که با دوستانم به پارک رفتیم. هوا گرم بود و همهمان تشنه و خسته شده بودیم. وقتی رسیدیم، تصمیم گرفتیم فوتبال بازی کنیم. توپ را آوردیم و تیمها را تقسیم کردیم. بازی شروع شد و صدای خندههایمان همهجا را پر کرده بود.
در میانهی بازی، توپ به درختی خورد و در میان شاخهها گیر کرد. همه شروع کردیم به خندیدن و تلاش کردن تا توپ را پایین بیاوریم. بعد از چند دقیقه بالاخره توپ افتاد و دوباره بازی را ادامه دادیم. آن روز، یکی از بهترین خاطرات دوران کودکیام شد؛ چون فهمیدم لذت کنار دوستان بودن، از هر چیزی شیرینتر است.
از Chat GPT گرفتم داداش