به نام کردگار هفت افلاک
که پیدا کرد آدم از کفی خاک
خداوندی که ذاتش بیزوالست
خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست
زمین و آسمان از اوست پیدا
نمود جسم و جان از اوست پیدا
مه و خورشید نور هستی اوست
فلک بالا زمین در پستی اوست
ز وصفش جانها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده
صفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست
دو عالم قدرة بیچون اویست
درون جانها در گفت و گویست
ز کُنه ذات او کس را خبر نیست
بجز دیدار او چیزی دگر نیست
طلب گارش حقیقت جمله اشیا
ز ناپیدائی او جمله پیدا
جهان از نور ذات او مزّین
صفات از ذات او پیوسته روشن
ز خاکی این همه اظهار کرد او
ز دودی زینت پرگار کرد او
ز صنعش آدم از گِل رخ نموده
زوَی هر لحظه صد پاسخ شنوده
ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر دید آدم کرده دیدار
نه کس زو زاده نه او زاده از کس
یکی ذاتست در هر دوجهان بس
ز یکتائی خود بیچون حقیقت
درون بگرفته و بیرون حقیقت
حقیقت علم کلّ او راست تحقیق
دهد آن را که خواهد دوست توفیق
بداند حاجت موری در اسرار
همان دم حاجتش آرد پدیدار