جواب معرکه
گوشه گوشهٔ شهر را اندازه میگیرم با بارانی بر تن که شاید سرمای دلم را آرامشی ندهد. اما خوب میتواند مرهم زخم های تنم باشد. خواهم دید روزی را که ستارهٔ شب هایم خاموش می شود. زیرا این باران که امشب بر ویرانه های شعر میزند رهگذر میگذرد، این شبِ بارانی میگذرد با تمام رنج هایش و این برای من غم انگیز ترین قطعهٔ زندگی است. و من در اندوه شخصی میباشم که خنده هایش در برابر صدای باران پایان یافت می گریم و نغمه ای زمزمه میکنم که برای مردم زمزمه اش میکردم.
《باز باران بی ترانه
می خورد بر خاطراتم
باز هم با گریه هایش گریه میخواهد دلم...》
آسمان زندگی من روزی از این پریشانی، ابری خواهد شد.
《به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی》