انشا: زمستان رفت، بهار آمد زمستان با بادی سرد و استخوانسوز، به محض آمدن خود، زندگی را به خواب سردی میبرد. درختان لخت و بیبرگ، همچون مردانی خسته و بیروح، زیر باران برفهای سنگین و سرد، ایستاده بودند. زمین پوشیده از سپیدی، همه چیز را به دوردستهای ویرانی میبرد و احساس غم و تنهایی را در دلها میکاشت. اما وقتی بهار به آرامی پا به این دنیای خوابآلود گذاشت، همه جا تغییر کرد. همچون نسیم ملایمی که پردههای شاد را به اهتزاز درمیآورد، بهار به زندگی جان میبخشید. درختان دوباره زنده شدند؛ گلها با لبخندهایی رنگارنگ به دنیا آمدند و سرسبزی به زمین هدیه دادند. در این مناظره میان زمستان و بهار، میتوان گفت که زمستان در نقش یک قاضی سختگیر، تمام زیباییها را به حال تعلیق درآورده بود. بهار، اما همچون وکیلی بیچون و چرا، به دفاع از زندگی و شادابی برمیخیزد. این دو فصل، با دنیای خود در حال گفتگو هستند. زمستان با سردی و سکوت خود، اعتراض میکند که چگونه میتواند زندگی را از پا بیندازد. اما بهار پاسخ میدهد که هر زمستانی سرانجام به پایان میرسد و زندگی همیشه راهی برای بازگشت پیدا میکند. در این مناظره زیبا، ما به وضوح میبینیم که چگونه سرما و گرما، احساسات متفاوتی را در دلهای ما بیدار میکنند. زمستان همیشه نشاندهنده خواب و استراحت است، در حالی که بهار نمایانگر تولدی دوباره و امید است.
معرکه یادت نره