جواب معرکه
روزی کلاغی در دهکده بالایی بود که عاشق راه رفتن کبک بود او هر روز صبح وقتی از خواب بلند میشد به کنار چشمه میرفت و راه رفتن کبک را تقلید میکرد تا بتواند مثل او راه برود او هر روز تمرین میکرد تا وقتی که یک ماه گذشت و وقتی کلاغ دوباره میخواست به طرف چشمه برود تا دوباره راه رفتن کبک را تمرین کند متوجه شد که دیگر نمیتواند راه برود و اینجا بود که جغد دانای جنگل به او گفت کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد