حکایت نگاری
پیری می گفت: روزی غرق در افکار خود تکیه بر سنگی در جنگل زده بودم . سگی که به سمت چشمه می امد را دیدم با خود گفتم 'حتما میخواهد دهان خود را تر کند' اما دهانش سمت اب نرفت کنجکاو شدم چشمانم را ریز کردم نگاهی بر دهانش کردم تکه استخوانی را اسیر دندان های تیزش دیدم سرش را سمت اب چشمه گردانید عکس سگی را در اب دید که تکه استخوانی در دهان دارد به استخوان خود راضی نبود؛حریص شد دهانش را از هم گشود و سمت چشمه برد که ناگهان استخوانش در اب غرق شد،سرش را به امید اینکه سگی ک در اب است استخوانز دارد بالا اورد اما دهان ان سگ را هم خالی دید.
انقدر بر مال دنیا حریص مباش که برای از دست دادنش اندوهناک شوی((سقراط))
مثل نویسی'باد اورده را باد میبرد'
در ان شهر پر هیاهو هیچکس صدای خستهء این مرده خمیده را نمیشنید به سختی توانسته بود همان چند سکه را از دیگران گدایی کند حال همان چند سکه را هم از او بردند ان طرفه خیابان پسرکی دوان دوان از میان جمعیت عبور میکرد هر از گاهی نگاهی به پشت سر خود می انداخت تا خیال خود را از بابت اینکه کسی به دنبال او نیست راحت کند ناگهان پایش به سنگی گیرکردو روی زمین افتاد تم