نگارش یازدهم -

درس سوم نگارش یازدهم

narges kordzangnh

نگارش یازدهم. درس سوم نگارش یازدهم

سلام لطفاً یه انشا در مورد بهترین خاطره برام بفرستید لطفا از اینترنت نباشه

جواب ها

جواب معرکه

امیر الوندی

نگارش یازدهم

خوب که بهترین خاطره‌ام است را بنویسم. از چند روز قبل یادم بود که چهار‌شنبه تولدم است. دوست داشتم مثل سال گذشته مامان یک کیک کوچک بپزد و شب که همه خانواده دور هم جمع شدیم، با بابا، خواهر و برادرم جشن تولد بگیریم. چهارشنبه صبح قبل از رفتن به مدرسه به مامان گفتم: «امروز چیز خاصی نمی‌خواین بپزین؟» و چشمک زدم. مامان با تعجب گفت:«نه! منظورت چیه؟» یک کم دمغ شدم و گفتم:«هیچی.» و خداحافظی کردم و به مدرسه رفتم. عصر که از مدرسه برگشتم، دیدم خواهرم دارد بادکنک باد می‌کند و در همان حال به برادرم می‌گوید کاغذ رنگی‌ها و ریسه‌ها را کجا بچسباند. گفتم: «خبریه؟» خواهرم با لحن مسخره گفت: «هرچند نمی‌دونی چه خبره اما بیا کمک کن.» برادرم گفت: «مامان می‌خواست سورپرایزت کنه، آبجی گفت خودتم باید کمک بدی. زود باش بیا این کاغذ رنگی‌ها را از دستم بگیر.» دور خانه را دنبال مامان گشتم، نبود. یک‌دفعه دیدم با پدرم وارد شدند. یک کیک دو طبقه خریده بودند. مامان کیک را روی پیشخوان اوپن گذاشت، آمد صورتم را بوسید و گفت: «تولدت مبارک!» بابا گفت: «لوسش نکن دیگه!» از خوشحالی نمی‌دانستم چکار کنم که خواهرم دستوراتش را صادر کرد! خاله، عمو و دایی همه دعوت شده بودند. من باید خودم را آماده می‌کردم تا به عنوان گل مجلس بدرخشم. بهترین لباسم را پوشیدم و موهایم را حالت دادم. شب فامیل یکی یکی آمدند و هدیه‌های کوچک و بزرگشان را تقدیم کردند. بعضی‌هایشان خوشحالم کرد و بعضی هم البته به درد نخور بود اما به هر حال دستشان درد نکند. دست بچه‌ها فشفشه کوچک دادیم و شمع‌های روی کیک را با همدیگر فوت کردیم. اینکه همه به خاطر من شاد و خوشحال بودند، باعث شد که آن روز بهترین و به یاد ماندنی‌ترین روز زندگی من باشد. از این انشا نتیجه می‌گیریم که بهترین خاطره‌ها را بهترین آدم‌های زندگی‌مان با مهربانی‌شان برایمان می‌سازند و من خوشحالم که بهترین خانواده دنیا را دارم.

جواب معرکه

💎fatemeh 💎

نگارش یازدهم

مقدمه: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا مرتضی (ع). انشای خود را با نام خداوند آغاز میکنم. و خاطره ای اولین زیارتم امام رضا (ع) در مشهد را برای شما باز گو میکنم. متن انشا: نخستین بار که درعمرم می خواستیم به شهرمشهد سفر کنیم آنچنان هیجان زده بودم که خوشحالی تمام وجودم را گرفته بود در دلم هزار مر تبه خدا را شکر می کردم که توانسته ام به پا بوس امام رضا (ع) بروم تمام وسایلمان را جمع کرده بودیم و آماده ی حرکت بودیم تا اینکه صدای تلفن همه را از جا پراند، من تلفن را برداشتم دایی بود با شادی فراوان سلام کردم دایی با لحنی غمگین گفت: پدرت ماشین نخریده و نمی توانید به مشهد بروید. وقتی این را شنیدم خیلی ناراحت شدم و تلفن از دستم افتاد. تا اینکه مادرم به سمت تلفن رفت وقتی با دایی حرف می زد می خندید بعد گفت: بلندشو می خواهیم حرکت کنیم؛ همگی از شادی پر کشیدیم مادرم گفت: که ماشین آماده است و دایی شوخی کرده است. اصلا نفهمیدیم چطوری از جا بلند شدیم، حرکت کردیم و به مشهد رسیدیم؛ با اینکه خسته بودیم اصلا نمی توانستم صبر کنم؛ در حرم خدمت امام سلام کردم؛ مادرم مرا بغل کرد تا از دور زیارت کنم جلو رفته و کم کم خودم را به ضریح چسباندم چشمانم مانند ابر بهاری میگریست، از مادرم خواهش کردم تا پول را داخل حرم بیندازد نذر کردم امام هر کسی را که بیمار است شفا بدهد. چند روزی در مشهد ماندیم و از جوار حرم امام غریب روز های خوبی سپری کریدم. نماز های جماعت با حضور جمعیت انبوه، غذا دادن به کبوتران حرم، خواندن زیارت نامه دسته در کنار خانواده، آب نوشیدن از صحن سقاخانه خاطرات شیرینی است که هیچ وقت فراموش نمیکنم. روز آخر دوباره برای زیارت امام رفتیم و بعد از زیارت یک آرزو کردم آخه اگر برای اولین بار به مشهد بروی و یک آرزو کنی به آرزویت می رسی من آرزو کردم یکی از خادمان حرم بشوم تا بتوانم همیشه در کنار او بمانم و بتوانم کاری برایش بکنم.

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت