جواب معرکه
خوب که بهترین خاطرهام است را بنویسم.
از چند روز قبل یادم بود که چهارشنبه تولدم است. دوست داشتم مثل سال گذشته مامان یک کیک کوچک بپزد و شب که همه خانواده دور هم جمع شدیم، با بابا، خواهر و برادرم جشن تولد بگیریم.
چهارشنبه صبح قبل از رفتن به مدرسه به مامان گفتم: «امروز چیز خاصی نمیخواین بپزین؟» و چشمک زدم. مامان با تعجب گفت:«نه! منظورت چیه؟» یک کم دمغ شدم و گفتم:«هیچی.» و خداحافظی کردم و به مدرسه رفتم.
عصر که از مدرسه برگشتم، دیدم خواهرم دارد بادکنک باد میکند و در همان حال به برادرم میگوید کاغذ رنگیها و ریسهها را کجا بچسباند. گفتم: «خبریه؟» خواهرم با لحن مسخره گفت: «هرچند نمیدونی چه خبره اما بیا کمک کن.» برادرم گفت: «مامان میخواست سورپرایزت کنه، آبجی گفت خودتم باید کمک بدی. زود باش بیا این کاغذ رنگیها را از دستم بگیر.» دور خانه را دنبال مامان گشتم، نبود. یکدفعه دیدم با پدرم وارد شدند. یک کیک دو طبقه خریده بودند. مامان کیک را روی پیشخوان اوپن گذاشت، آمد صورتم را بوسید و گفت: «تولدت مبارک!» بابا گفت: «لوسش نکن دیگه!»
از خوشحالی نمیدانستم چکار کنم که خواهرم دستوراتش را صادر کرد! خاله، عمو و دایی همه دعوت شده بودند. من باید خودم را آماده میکردم تا به عنوان گل مجلس بدرخشم. بهترین لباسم را پوشیدم و موهایم را حالت دادم.
شب فامیل یکی یکی آمدند و هدیههای کوچک و بزرگشان را تقدیم کردند. بعضیهایشان خوشحالم کرد و بعضی هم البته به درد نخور بود اما به هر حال دستشان درد نکند.
دست بچهها فشفشه کوچک دادیم و شمعهای روی کیک را با همدیگر فوت کردیم. اینکه همه به خاطر من شاد و خوشحال بودند، باعث شد که آن روز بهترین و به یاد ماندنیترین روز زندگی من باشد.
از این انشا نتیجه میگیریم که بهترین خاطرهها را بهترین آدمهای زندگیمان با مهربانیشان برایمان میسازند و من خوشحالم که بهترین خانواده دنیا را دارم.