سارا

نگارش هشتم.

یک انشا در مورد این لطفاً بگین حالت داستانی باشه

جواب ها

فاطمه:)

نگارش هشتم

این اولی:در روزگاری، کلاغی عاشق زیبایی و غرور کبک شد. هر روز از دور می‌دید که کبک چطور با گام‌هایی نرم و مغرور در دشت راه می‌رود، انگار زمین را به رقص وا‌می‌دارد. دل کلاغ هوای همان وقار را کرد؛ از فردایش شروع به تمرین کرد، سینه جلو داد، قدم‌ها را اندازه گرفت، بال‌ها را مرتب کرد. اما نه صدایش دیگر صدای خودش بود، نه گام‌هایش مثل پیش. هر چه بیشتر تقلید کرد، بیشتر خودش را گم کرد. کبک همان‌طور که بود، زیبا ماند؛ کلاغ اما نه کبک شد، نه کلاغ. و از آن پس فهمید: هر کس اگر به جای تقلید، راه خودش را درست برود، زیبا‌ترین رقص را بر زمین می‌آفریند. اینم دومی:‌در دامنه‌ی کوهی پرگل، کلاغی هر روز کبکی را می‌دید که با ناز و آرامش از میان سنگ‌ها می‌گذشت. برقِ پرهایش، توازن گام‌هایش، و سکون نگاهش دلِ کلاغ را ربود. با خود گفت: «چرا من چنین نباشم؟ مگر نمی‌توانم زیباتر گام بردارم؟» از آن روز تصمیم گرفت تقلید کند. پاها را به آهستگی برداشت، سینه را جلو داد، و صدایش را فرو خورد تا وقار کبک را بیاموزد. اما زمین زیر پایش دیگر با او سازگار نبود. هر گامش لرزید، بال‌هایش سست شد، و آواز قدیمی‌اش در گلو شکست. روزش به تقلید می‌گذشت، شبش به حسرت. دیگر نه کلاغ بود و نه کبک، میان دو هویت سرگردان و خسته. تا آن‌که روزی در آبگیر کوچکی به تصویر خود نگریست؛ چهره‌ای بی‌قرار با نیمی از خویشتن و نیمی از دیگری. آن‌جا دانست که زیبایی، در اصالت پرهای خویش است؛ در همان صدای ساده، در همان گام‌های بی‌ادعا. لبخند زد، بال گشود، و با آهنگ خودش به آسمان بازگشت. از آن پس هیچ پرنده‌ای را تقلید نکرد، تنها خودش بود — و همین کافی بود. معرکه یادت نره ها

سوالات مشابه

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام