جواب معرکه
### داستان کوتاه: همدلی در باران
در یک روز بارانی، سارا در حال رفتن به محل کارش بود. باران شدید میبارید و خیابانها پر از آب شده بودند. او به سرعت قدم میزد تا به اتوبوس برسد، اما ناگهان متوجه شد که یک زن مسن روی نیمکت نشسته و ظاهراً نگران به نظر میرسد.
سارا تصمیم گرفت به او نزدیک شود. وقتی به او رسید، دید که زن به خاطر باران و شرایط بد جوی، چتر ندارد. سارا چترش را باز کرد و به او گفت: 'سلام! آیا میخواهید زیر چتر من بیایید؟'
زن با لبخند گفت: 'بله، متشکرم. باران همیشه اینطور ناگهانی میبارد. من فقط منتظر فرزندم هستم که بیاید دنبالم.'
سارا با شنیدن این حرف تصمیم گرفت کمی با او صحبت کند. او پرسید: 'چند وقت است که منتظر هستید؟'
زن پاسخ داد: 'حدود نیم ساعت. او همیشه دیر میرسد، اما من هیچگاه نگران نمیشوم. فقط از اینکه در این شرایط هستم، خسته شدهام.'
سارا متوجه شد که نه تنها باران، بلکه تنهایی و نگرانی نیز بر روی دوش زن سنگینی میکند. او گفت: 'میدانید، گاهی اوقات فقط نیاز داریم که کسی با ما باشد تا احساس تنهایی نکنیم.'
پس از چند دقیقه گفتوگو، فرزند زن آمد و او را به آغوش کشید. زن با ابراز تشکر به سارا گفت: 'امروز شما نه تنها من را از باران نجات دادید، بلکه احساس تنهاییام را هم کاهش دادید. همدلی شما برای من بسیار ارزشمند بود.'
سارا با لبخند جواب داد: 'همه ما نیاز داریم که در کنار هم باشیم. امیدوارم همیشه در کنار یکدیگر باشیم.'
آن روز سارا یاد گرفت که همدلی میتواند باران زندگی دیگران را کم کند و دلها را به هم نزدیکتر کند.