فرهنگ و هنر هفتم -

خوشنویسی فرهنگ و هنر هفتم

طناز اکبری

فرهنگ و هنر هفتم. خوشنویسی فرهنگ و هنر هفتم

یه داستان کوتاه درمورد همدلی میخام لطفا خیلییی به دل بشینه و جذاب باشه به همهههه معرکه میدم تاج هم میدمممم قوللللل

جواب ها

جواب معرکه

ب.م....

فرهنگ و هنر هفتم

### داستان کوتاه: همدلی در باران در یک روز بارانی، سارا در حال رفتن به محل کارش بود. باران شدید می‌بارید و خیابان‌ها پر از آب شده بودند. او به سرعت قدم می‌زد تا به اتوبوس برسد، اما ناگهان متوجه شد که یک زن مسن روی نیمکت نشسته و ظاهراً نگران به نظر می‌رسد. سارا تصمیم گرفت به او نزدیک شود. وقتی به او رسید، دید که زن به خاطر باران و شرایط بد جوی، چتر ندارد. سارا چترش را باز کرد و به او گفت: 'سلام! آیا می‌خواهید زیر چتر من بیایید؟' زن با لبخند گفت: 'بله، متشکرم. باران همیشه این‌طور ناگهانی می‌بارد. من فقط منتظر فرزندم هستم که بیاید دنبالم.' سارا با شنیدن این حرف تصمیم گرفت کمی با او صحبت کند. او پرسید: 'چند وقت است که منتظر هستید؟' زن پاسخ داد: 'حدود نیم ساعت. او همیشه دیر می‌رسد، اما من هیچ‌گاه نگران نمی‌شوم. فقط از اینکه در این شرایط هستم، خسته شده‌ام.' سارا متوجه شد که نه تنها باران، بلکه تنهایی و نگرانی نیز بر روی دوش زن سنگینی می‌کند. او گفت: 'می‌دانید، گاهی اوقات فقط نیاز داریم که کسی با ما باشد تا احساس تنهایی نکنیم.' پس از چند دقیقه گفت‌وگو، فرزند زن آمد و او را به آغوش کشید. زن با ابراز تشکر به سارا گفت: 'امروز شما نه تنها من را از باران نجات دادید، بلکه احساس تنهایی‌ام را هم کاهش دادید. همدلی شما برای من بسیار ارزشمند بود.' سارا با لبخند جواب داد: 'همه ما نیاز داریم که در کنار هم باشیم. امیدوارم همیشه در کنار یکدیگر باشیم.' آن روز سارا یاد گرفت که همدلی می‌تواند باران زندگی دیگران را کم کند و دل‌ها را به هم نزدیک‌تر کند.

جواب معرکه

Dorsana

فرهنگ و هنر هفتم

2 داستان هست معرکه یادت نره نه هزار سال عبادت! میمون بن مهران گفت: نزد امام حسن (ع) نشسته بودم كه مردی آمد و گفت: ای فرزند پیامبر (ص) فلان شخص از من طلبی دارد ولی من پولی ندارم، برای همین او می‌خواهد مرا زندانی كند. امام فرمود: در حال حاضر مالی ندارم كه بدهی تو را بدهم؛ او عرض كرد: پس شما كاری كنید كه او مرا زندانی نكند. امام فرمود: در حال حاضر مالی ندارم كه بدهی تو را بدهم؛ او عرض كرد: پس شما كاری كنید كه او مرا زندانی نكند. امام در حالی كه در مسجد مشغول عبادت (اعتكاف) بود، كفش‌های خود را به پا كرد. من گفتم ای فرزند رسول خدا مگر فراموش كردید كه در حال اعتكاف هستید (و نباید از مسجد خارج شد)؟ فرمود: فراموش نكرده‌ام اما از پدرم شنیده‌ام كه رسول الله می‌فرمود: كسی كه در بر آوردن حاجت برادر مسلمان خود بكوشد، مانند كسی است كه نه هزار سال روز را به روز و شب را به عبادت مشغول بوده است. داستان دوم عارف و پیرمرد مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. او پدرش را که بیماریش شدت گرفته بود در گوشه‌ای از جاده رها کرد و از آن جا دور شد. پیرمرد ساعت‌ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس‌های آخرش را می‌کشید… رهگذران از ترس مسری بودن بیماری پیرمرد و برای فرار از دردسر، بی اعتنا به ناله‌های او، راه خود را می‌گرفتند و از کنار او عبور می‌کردند. عارفی که از آن جاده عبور می‌کرد، به محض دیدن پیرمرد او را به دوش گرفت تا ببرد و درمانش کند. رهگذری به طعنه به عارف گفت: “این پیرمرد فقیر است و بیمار؛ مرگش نیز نزدیک است، نه از او سودی به تو می‌رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد به وجود می‌آورد. پسرش هم او را در این جا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می‌کنی؟” عارف گفت: من به او کمک نمی‌کنم، بلکه به خودم کمک می‌کنم؛ اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه رو به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم؛ من به خودم کمک می‌کنم. هر کس ز کار خلق یکی عقده وا کند ایزد هزار عقده ز کارش رها کند ❈❈❈ صدها فرشته بوسه بر آن دست می‏زنند کز کار خلق یکی گره بسته وا کند

جواب معرکه

عارف و پیرمرد مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. او پدرش را که بیماریش شدت گرفته بود در گوشه‌ای از جاده رها کرد و از آن جا دور شد. پیرمرد ساعت‌ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس‌های آخرش را می‌کشید… رهگذران از ترس مسری بودن بیماری پیرمرد و برای فرار از دردسر، بی اعتنا به ناله‌های  او، راه خود را می‌گرفتند و از کنار او عبور می‌کردند. عارفی که از آن جاده عبور می‌کرد، به محض دیدن پیرمرد او را به دوش گرفت تا ببرد و درمانش کند. رهگذری به طعنه به عارف گفت: “این پیرمرد فقیر است و بیمار؛ مرگش نیز نزدیک است، نه از او سودی به تو می‌رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد به وجود می‌آورد. پسرش هم او را در این جا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می‌کنی؟” عارف گفت: من به او کمک نمی‌کنم، بلکه به خودم کمک می‌کنم؛ اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه رو به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم؛ من به خودم کمک می‌کنم معرکه میدی مهربونن؟🌹✨ ✥------ ☆ ------✥‌  ࣭࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪ 𖤐   ‌  ࣪  ࣭࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪ 𖤐   ‌ ࣪  ࣭࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪ 𖤐  ‌ ‌࣪  ࣭࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪ 𖤐   ‌࣪  ࣭࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪ 𖤐       ̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌       ★★ ̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌   ★   ̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌         ̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌ ̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌       ̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌  ★ ̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌̌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌  ‌࣪  ࣭࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪ 𖤐   ͗  ࣪  ࣭࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪ ٭   ͗ ࣪  ࣭࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪ ٭  ͗ ࣪  ࣭࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪࣪

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت