جواب معرکه
باز هم یک روز پاییزی...
از پنجره به بیرون یک نگاهی انداختم داشت باران میامد چقدر منظره ی دل انگیزی بود تصمیم گرفتم برم بیرون و کمی بچرخم چتر را برداشتم و بند بوت هایم را بستم و از خانه بیرون زدم برگ های زرد درخت ها همه جا پراکنده بود عابران پیاده همه چتر به دست بیرون بودند همه از این هوای خوب و دلپذیر لذت می بردند باد خنکی می وزید و به حس خیلی خوب را ایجاد می کرد همینطور که داشتم می چرخیدم یهو با صدایی مواجه شدم صدای یه گربه بود جلو تر رفتم انگاری زخمی بود یه گربه خاکستری خیس شده زیر بارون که پایش شکسته بود آن را گرفتم و با خودم به خانه بردم پایش را پانسمان کردم و بهش غذا دادم و جایش را گرم کردم انگاری خوشش اومده بود
تا چند وقت ازش مراقبت می کردم تا حالش بهتر شد انگاری خیلی به هم وابسته شده بودیم هم من هم اون چقدر خوبه آدم یه حیوون خونگی داره و می تونه ازش مراقبت کنه
و اینگونه شد که من اون روز در آن هوای بارانی یه گربه پیدا کردم و باهم دوست شدیم :))))
امیدوارم دوس داشته باشی
از خودم نوشتم