به رفت و آمد آدم ها از پشت پنجره نگاه میکردم. هر کس در پی کار خودش بود.
دختری با ابرو های گره خورده که پایش را تند تند تکان میداد و انگار منتظر کسی یا چیزی بود. و در آن طرف خیابان صدای گریه های بلند پسربچه ای برای خریدن بادکنک روی مخ مادرش رژه میرفت.
ماشین ها پی در پی با سرعت از جلویم می گذشتند و من هر کدام از آنها را می شمردم پس از چند دقیقه به خواب عمیقی فرو رفتم.
گردنم درد میکرد و اتاق در تاریکی فرو رفته بود. باز شب شده بود؛ دستی پشت پنجره با رنگ سیاه سعی در باز کردن پنجره داشت.
و صدای کمک خواستن کسی را میشنیدم، دستان ترسناکی داشت اما من دستانم را برای کمک به او به بیرون فرستادم، چیزی نبود که درون دستم حس کنم. کاش همه اینها تصور نبود کاش میتوانستم او را ببینم و کمکش کنم کاش....
میدونم چرت شد:/