پدر ... کوهی استوار برای تکیه کردن . صبح تا شب ب دنبال براورده کردن آرزو فرزندش سختی میکشد. ولی همان فرزند فقد برای روز پدر یک جوراب میخرد و وقتی پدرش پیر میشود میگوید توانایی نگهداری او را ندارد و او را ب آسایشگاه سالمندان میبرد
پدر عزیزم تاج سرم
خیلی دوستت دارم ب اندازه تک تک عرق هایی ک برایم ریخته ای
ب اندازه ترک های دستانت
تو تنها پشتوانهی من در این دنیای بیرحمی
در کودکی هر وقت جایی ب دیوار بلندی از مشکلات بر خوردم تو را صدا زدم
همیشه لبی خندان بر چهره داشته باشی پادشاه خانه
و یک دعا
خدا یا هیچ پدری را شرمنده فرزندش نکن
خدایا هیچ فرزندی را بی پدر نکن