گوسفندی به سبزه زاری رفته بود..در آنجا گوسفند به سمت دور رفت و چوپان هرچه به گوسفند گفت که به آن دور ها نرو گوسفند گوش نمیکرد..چوپان کمی با خود فکر کرد و فلفلی آورد و به گوسفند داد و گوسفند فلفل را خورد و سوخت و چوپان به گوسفند گفت دیگر به آندور نرو..
معرکه یادت نره