نوشته ی خودمه
روزی از روزها در عالمیان کهن مردی بود که چشم درد به سراغش
رفته بود.
برای چاره دردش به نزد دامپزشک رفت و راه چاره
را جو یا شد.
دامپزشک از همان مرحمی که برای تسکین چهار پایان
استفاده می کرد برای تسکین دیدگان مرد استفاده کرد. دیده های مرد نه تنها چاره نشد بلکه چشمانش را از دست داد.
مرد که از این کار دامپزشک دل آزرده شده بود شکایتش
را به پیش قاضی برد و از او تنبیه دامپزشک را خواستار شد
قاضی جواب مرد را چنین داد که دامپزشک را گناهی
نیست تو اگر خودت عقل انسان داشتی و خر نبودی به دامپزشک
مراجعه نمی کردی و چنین پشیمان نمی شدی
زلیخا مرد از این حسرت
که یوسف گشته زندانی
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
تاج لطفا😊