جواب معرکه
در یک روز زیبا و آفتابی، در روستای کوچک و سرسبز «نغمه»، زندگی میکرد. این روستا به خاطر صدای دلنشین مؤذناش، حاجی رحیم، معروف بود. حاجی رحیم هر روز پنج بار با صدای بلند و دلنشینش اذان میگفت و مردم روستا را به نماز دعوت میکرد.
یک روز، وقتی که آفتاب به آرامی از پشت کوهها بالا میآمد، حاجی رحیم در مناره مسجد ایستاده بود و اذان صبح را با صدای گرم و پرمهرش آغاز کرد. صدای اذان او در دل کوهها و دشتها طنینانداز شد و پرندگان با شنیدن آن، در آسمان به پرواز درآمدند.
مردم روستا یکی یکی از خانههایشان بیرون آمدند و به سمت مسجد رفتند. در میان آنها، دخترکی به نام سارا نیز بود. سارا همیشه به صدای اذان حاجی رحیم گوش میداد و دلش میخواست روزی مثل او مؤذن شود.
بعد از برگزاری نماز، سارا به حاجی رحیم نزدیک شد و گفت: «حاجی! من هم میخواهم مثل شما اذان بگویم. میشود به من یاد بدهید؟»
حاجی رحیم با لبخندی مهربان پاسخ داد: «البته، دخترم. اما باید صبر و تمرین کنی. اذان گفتن فقط یک صدا نیست، بلکه قلبی پر از ایمان و عشق به خداوند نیاز دارد.»
سارا تصمیم گرفت هر روز بعد از نماز، نزد حاجی رحیم بیاید و تمرین کند. او ساعات زیادی را صرف یادگیری فنون آواز و تلفظ صحیح کلمات کرد. روزها گذشت و سارا به تدریج پیشرفت کرد. او یاد گرفت که چگونه احساساتش را در صدایش بگنجاند.
یک روز، حاجی رحیم به سارا گفت: «امروز تو میتوانی اذان بگویی.» قلب سارا از شادی و هیجان تندتر میزد. او به مناره رفت و با صدای لرزان اما پر از ایمانش اذان گفت. وقتی صدایش در فضای روستا پیچید، همه مردم متوقف شدند و به سمت مسجد آمدند.
پس از پایان اذان، مردم با تشویقهای گرم خود سارا را مورد تحسین قرار دادند. حاجی رحیم با افتخار به سارا نگاه کرد و گفت: «تو امروز نغمهای جدید را به آسمان فرستادی.»
از آن روز به بعد، سارا هر هفته یک بار اذان میگفت و مردم روستا را به نماز دعوت میکرد. او یاد گرفت که اذان گفتن نه تنها یک وظیفه است، بلکه فرصتی برای نزدیکتر شدن به خداوند و ارتباط با دیگران است.
و اینگونه بود که صدای اذان در روستای نغمه نه تنها دلها را آرامش میبخشید بلکه نسلی جدید از مؤذنان را نیز تربیت میکرد.