با لحافم به کنار پنجره میخزم.آسمان و زمین سفید سفید است.سفید تر از لباس عروس.
انگار عروسی با دامان بلند سفیدش بر زمین نشسته است و منتظر دامادش است.
عروس خانم با خودش جهاز یخ و سرما آورده است.
چایی را دم میگذارم.در شومینه چوب بیشتری می اندازم.چای دم شده را در لیوان میریزم و به سمت در رام میشوم.
هنگامی که در را باز میکنم نسیم سرد و خنکی صورتم را همراه خود میکند.تنم لرزی میکند و موهای تنم سیخ میشوند.
آرام قدم میزنم و به وسط حیاط میرسم. بر روی نیمکتی که زیر دامان عروس سرما گیر افتاده بود مینشینم.حس خوبی است که بر روی برف بنشینی و چای گرم بنوشی در این هوای هوس انگیز.با خود می اندیشم:
زمستان خوب است اما کاش برف ها گرم بودن و دست ما هنگام همنشینی با عروس یخ نمیزد.