روزی پادشاهی حس شنوایی خود را از دست داد و دو گوشش دیگر هیچ صدایی را نمیشنید مداوا و درمان پزشکان هم اثری نکرد پادشاه از این اتفاق بسیار ناراحت بود چون دیگر نمیتوانست صدای هیچ مظلوم و نیازمندی را بشنود و نمیدانست برای درمان این مشکل چکار کند روزی فردی دانا برای عیادت پیش پادشاه رفت و با اشاره و نوشتن به پادشاه گفت چرا غمگین و ناراحت هستید شما فقط یکی از حس هایتان را از دست داده اید خدا به شما حماس دیگر هم داده است که آسیب ندیده تند و سالم هستند از انها استفاده کن پادشاه کمی فکر کرد و گفت ای فرد دانا تو راست میگی من از نعمت های ک خداوند به من داده است بی خبر بودم
میتونی برا پادشاه و فرد دانا اسم بزاری