پاییز که داشت تموم میشد و شبی که قرار بود ازفرداش دیگه زمستون شروع بشه شورو حال خاصی داشتم از صبحش لحظه شماری میکردم که کی شب فرا میرسه تا کنار بخاری نفتی دور خانواده و پدربزرگ و مادر بزرگ جمع بشیم و شبی خاطره انگیز رو سپری کنیم .پدرم میوه و تنقلات و هندونه رو خرید میکرد و منم به احترام شب یلدا بهش دست نمیزدم تا شب سروش کنیم خیال میکردم منظور از طولانی ترین شب سال یعنی اینکه خیلی زمان میبره تا صبح بشه.
حالا که اون خاطرات رو تعریف میکنم ،دلم واسه اون شبا لک زده ،بعد از شام پدر اولش قران میخوند و بعدش تفعلی میزد بر خواجه حافظ شیراز و هرکدوم تو دلمون نیتی میکردیم بعد که پدر شعرو میخوند اصرار میکردیم که تعبیرشو هم زودتر بخونه چون از شعرش هیچی متوجه نمیشدم .
سپس نوبت هندونه بری میشد و خیره به هندونه میشدم و قاچ کردنشو تماشا میکردم و با ولع خاصی میخوردم انگار که از واجبات این شبه ، بعدش مادرم انارو دون میکرد و تو ظرفا میریخت و به همه تقسیم میکرد آخر سر هم مینشستیم پای قصه مادر بزرگ ،آخر داستانو هیچ وقت نمیفهمیدم چون تا اونموقع خوابم میبرد .اگر میدانستم که مادربزرگم یه زمانی ما رو ترک میکنه و اون روزا دیگه تکرار نمیشه شاید هرگز آخر قصه رو نمیخوابیدم.