اما روزها گذشت و او همچنان درگیر اندیشههای خود بوددر این دوران سخت او به دنبال یافتن هدف جدیدی بود، اما دیگر به دعا و آرزوهایش باور نداشت او به شدت احساس تنهایی میکرد و از خدا دلخور شده بود
اما یک روز در حالی که بر روی صندلی نشسته بود و به دستانش که دیگر قادر به نقاشی نبودند نگاه میکرد ناگهان احساس کرد که چیزی در درونش تغییر کرده است. در دلش زمزمهای آرام شنید: «هر چیزی که به دست میآید دلیلی دارد شاید این اتفاق یک درس باشد، نه یک پایان
او از خود پرسید: اگر دستانم را از دست دادهام آیا این به این معنی است که آرزوهایم تمام شدهاند؟ یا ممکن است که راه دیگری برای رسیدن به آرزوهایم پیدا کنم؟
در آن لحظه، او تصمیم گرفت که در کنار درد و ناامیدی هنوز چیزی از زندگی برایش باقی مانده است. او شروع به کشیدن با پاهایش کرد و با استفاده از این روش جدید، شروع به نقاشی کرد او نمیخواست تسلیم شود و هنوز آرزو داشت که دنیا را با هنر خود زیباسازی کند
با گذشت زمان مردم از تابلوهای او شگفتزده شدند و آثارش به قدری جذاب بود که حتی بیشتر از آنچه که تصور میکرد به فروش رفت او به یاد داشت که خداوند راههایی را برای تحقق آرزوهایش فراهم کرده بود فقط او باید با نگاهی جدید به دنیا نگاه میکرد
روزها گذشت و او به یکی از نقاشان معروف تبدیل شد اما مهمتر از همه او یاد گرفته بود که هیچ گاه نباید از آرزوهای خود دست بکشد و همیشه باید به امید و تلاش ادامه دهد.
.. معرکه یادت نرع..