اما داستان ضرب المثل این قسمت : ' کلاغ می خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد ، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد . '
کبکی بود که خیلی زیبا راه می رفت . همه پرندگان ، مجذوب خرامان راه رفتن او بودند . وقتی کبک از دور دیده می شد ، پرنده های دیگر دست از پرواز و جست و خیز بر می داشتند ، روی شاخه ای می نشستند تا راه رفتن او را ببینند . در میان همه پرندگانی که از راه رفتن کبک خوشش می آمد ، پرنده ای هم بود که فکرهای دیگری به سرش زده بود . این پرنده کسی جز کلاغ نبود . در ابتدا کلاغ هم مثل سایر پرنده ها ، به راه رفتن کبک نگاه می کرد و مثل همه لذت می برد . اما چند روزی که گذشت ، کلاغ با خود گفت : ' مگر من چه چیزی از کبک کم دارم ؟ او دو تا بال دارد ، من هم دارم . دو تا پا دارد و یک منقار ، من هم دارم . قد و هیکل ما هم که کم و بیش به یک اندازه است . چرا من مثل کبک راه نروم ؟ ' این فکرها باعث شد که کلاغ طور دیگری عمل کند . او که می دید توجه همه پرنده ها به کبک است ، حسودی اش شد و تصمیم گرفت هر طور که شده نظر پرنده ها را به خودش جلب کند . با این تصمیم ، نگاه کلاغ به کبک عوض شد . او به جای اینکه مثل همه پ