جواب معرکه
روزی از روز ها ، ۲ دوست با نان های چنگیز و بهرام باهم دیگر در سفر بودن ، به دو کوهی رسیدن ، شب را در پایین کوه ماندن .
در آن هنگام ، برای خوردن شام ، به هنگام شب به دنبال شکار رفتن و باهم قرار گذاشتن ، بعد از یافتن شکار به همان مکانی که چادر زده بودند باز گردند .
بعد از مدتی بهرام از سفر برگشت و دید چنگیز در حال کباب کردن یک آهوی بزرگ است ، چنگیز از بهرام پرسید ، شکارت چه شد ؟
بهرام که تمام وقت در کنار درختی در جنگل نشسته بود و اصلا به دنبال شکار نرفته بود ، کمی فکر کرد که چه دروغی بگوید .
بعد از کمی درنگ گفت ، در جنگل گرگ ها به دنبالم بودن و من تمام وقت در حال فرار بودم ، برای همین نتوانستن شکار کنم .
چنگیز لبخندی زد و بعد گفت ، اشکالی ندارد ، بیا برادر ، باهم میخوریم ، بهرام خوشحال شد و رفت و در آن هنگام باهم آهو را خوردن .
بعد از خوردن اهو چشمش به پوست اهو افتاد که خیلی زیبا بود ، دوست داشت آن پوست مال او شود .
بعد از آنکه چنگیز به خواب رفت ، پوست اهو را بر داشت و فرار کرد و به کوه اول رفت .
صبح هنگامی که چنگیز بیدار شد به دنبال بهرام گشت ، بعد متوجه شد پوست را برداشته و فرار کرده است ، وی که نمی دانست به کدام کوه برود ، به کوه دوم رفت .
بعد از چندروز به شهری رسید و دوستش را دید که درحال فروش پوست اهو به یک خیاط است .
بهرام پوست را به خیاط فروخت ، چنگیز به سراغ او رفت و گفت ای برادر ، حالت چطور است ؟ اگرپوسترا میخواستی به خودم میگفتی.
بعد بهران شرمنده شد و سرش را پایین انداخت .
چنگیز لبخندی زد و گفت ، راست است که می گویند کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم میرسه .