علوم تجربی هفتم -

فصل 14 علوم هفتم

شایان حیاتی

علوم تجربی هفتم. فصل 14 علوم هفتم

نمونه سوالات درس چهاردهم علوم میخواستم زود بفرستین

جواب ها

جواب معرکه

روزی از روز ها ، ۲ دوست با نان های چنگیز و بهرام باهم دیگر در سفر بودن ، به دو کوهی رسیدن ، شب را در پایین کوه ماندن . در آن هنگام ، برای خوردن شام ، به هنگام شب به دنبال شکار رفتن و باهم قرار گذاشتن ، بعد از یافتن شکار به همان مکانی که چادر زده بودند باز گردند . بعد از مدتی بهرام از سفر برگشت و دید چنگیز در حال کباب کردن یک آهوی بزرگ است ، چنگیز از بهرام پرسید ، شکارت چه شد ؟ بهرام که تمام وقت در کنار درختی در جنگل نشسته بود و اصلا به دنبال شکار نرفته بود ، کمی فکر کرد که چه دروغی بگوید . بعد از کمی درنگ گفت ، در جنگل گرگ ها به دنبالم بودن و من تمام وقت در حال فرار بودم ، برای همین نتوانستن شکار کنم . چنگیز لبخندی زد و بعد گفت ، اشکالی ندارد ، بیا برادر ، باهم میخوریم ، بهرام خوشحال شد و رفت و در آن هنگام باهم آهو را خوردن . بعد از خوردن اهو چشمش به پوست اهو افتاد که خیلی زیبا بود ، دوست داشت آن پوست مال او شود . بعد از آنکه چنگیز به خواب رفت ، پوست اهو را بر داشت و فرار کرد و به کوه اول رفت . صبح هنگامی که چنگیز بیدار شد به دنبال بهرام گشت ، بعد متوجه شد پوست را برداشته و فرار کرده است ، وی که نمی دانست به کدام کوه برود ، به کوه دوم رفت . بعد از چندروز به شهری رسید و دوستش را دید که درحال فروش پوست اهو به یک خیاط است . بهرام پوست را به خیاط فروخت ، چنگیز به سراغ او رفت و گفت ای برادر ، حالت چطور است ؟ اگرپوسترا میخواستی به خودم میگفتی. بعد بهران شرمنده شد و سرش را پایین انداخت . چنگیز لبخندی زد و گفت ، راست است که می گویند کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم میرسه .

جواب معرکه

‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌

علوم تجربی هفتم

تاج لطفا

جواب معرکه

پریا

علوم تجربی هفتم

تاج یاد نره

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت