جواب معرکه
شبی در محفلی با آه و سوزی *** شنیدستم که مرد پاره دوزی
چنین میگفت با پیر عجوزی *** «گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم»
یک شب در مجلسی شنیدم که پیرمرد کفش دوزی با حسرت و ناله به پیرزنی میگفت: روزی در حمام گل خوشبویی از یار محبوبی به دستم رسید.
گرفتم آن گل و کردم خمیری *** خمیری نرم و نیکو، چون حریری
معطر بود و خوب و دلپذیری *** «بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم»
آن گل را گرفتم و با آن خمیری درست کردم که مانند ابریشم نرم بود. آن گل خیلی خوشبو بود. از او پرسیدم آیا تو مشک یا عبیر هستی؟ زیرا که بوی خوش تو من را مست کرده است.
همه گلهای عالم آزمودم *** ندیدم چون تو و عبرت نمودم
چو گل بشنید این گفت و شنودم *** «بگفتا من گلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گل نشستم»
من گلهای زیادی دیدهام ولی هیچ گلی مانند تو نبود و از عطر تو تعجب میکنم. وقتی گل این حرف مرا شنید گفت: من گِل ناچیز و بیمقداری بودم ولی مدتی همنشین گُل شدم.
گل اندر زیر پا گسترده پر کرد *** مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمرم مدتی با گل گذر کرد *** «کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم»
گل خودش را زیر پای من گسترد و به من افتخار همنشینی با خودش را داد. وقتی بخشی از عمرم در کنار گل گذشت، صفات خوب و عطر همنشینم در من تاثیر گذاشت و من خوشبو شدم. وگرنه من همان خاکی هستم که بودم و تغییری نکردم
درصورت تمایل معرکه بده ❤🙏