چشمهایش . .
ازچشمهایش میتوان قصه ساخت ؛
در نگاهش میشد آسمان را دید ،
آفتاب را حس کرد ،
و در اعماق آن ، تا بیکرانِ دریا رفت .
چشمهایش . .
برای نوشتن کافی بودند ،
برای گفتنِ یک غزل ،
برای سرودنِ هزار شعر ناتمام .
چگونه بگویم؟
چشمهایش . .
دریچهایست به دنیایی موازی ،
دروازهای که بیواسطه
به بهشت ختم میشود .
چطورین؟