یادم است در دوران بچگی شکر گزار و شب بیدار بودم
شبی در خدمت پدرم نشسته بودم و همه ی شب چشمانم رانبستم وکتاب بر دستم گرفتم و خانواده ی ما خوابیده بودند
به پدر گفتم چرا هیکس بیدار نمیشود نمازی بخواند
چنان به خواب رفته بودند که انگار نخوابیده بودند انگار مرده بودند
پدر گفت تو هم اگر بخوابیبهتر ازآن است که در ستایش آفریننده را بکنی