امسال هم مثل سالهای قبل برای عید برنامه مسافرت داشتیم ومن بیشتر ازهمه سالهای قبل شاد بودم ، چون دراین سفرمادر بزرگ وپدربزرگ وخاله هایم نیزهمراه ما بودند و برای من که دختری تنهابودم ،وجوداین جمع، نعمت بزرگی بود وشادیم راصدچندان می کرد.
خواب به چشمانم نمی آمد و مادرم همه وسائل سفررا آماده کرده بود ومن فقط منتظر ساعت پنج صبح بودم، چون پدرم گفته بود: همگی رأس ساعت پنج بیدارمی شویم وحرکت می کنیم.
بالاخره بعد ازهزاربار این پهلو و آن پهلوکردن ، ساعت دیواری پنج ضربه نواخت و من که اولین نفربرای شروع حرکت بودم بالای سرمادرم رفته و گفتم : مامان جون مامان جون بیدارشو.
مادرم که انگاراو هم خوابش نبرده بود، چشمانش رابازکرد و گفت: بیدارم عزیزم .برو دست وصورتت رابشوی ولباس بپوش.
باسرعت آماده شدم وآنقدراحساس خوشحالی می کردم که جزبه مسافرت به چیزدیگری فکرنمی کردم .
پدرم با سلیقه خاص خود وسائل رادرماشین جای داد و مادرم هم سعی می کرد به من صبحانه بدهد. بالاخره وقتش رسید .همه درماشین بودیم وصدای بوق ماشین پدربزرگ ازبیرون شنیده می شد ، با شادی گفتم: آنها هم رسیدند.پدرم خندید ومن رانوازش کرد . ما هم