تاج دوست عزیز
به آرامی در باز شد و صدای تندتند نفس زدنش مرا از خواب بیدار کرد. با ترس از رختخواب بلند شدم. فانوس را روشن کردم، به طرف در رفتم … یک خانم تنها در جنگل به آن بزرگی … عجیب بود. درطول این ۱۴ سال اولین باری بود که چنین چیزی میدیدم.
کمی به من نگاه کرد. انگار اوهم شوکه شده بود. فکر میکرد کسی در این کلبه زندگی نمیکند … . سالها بود برای فرار از آلودگی و سر و صدای شهر به طبیعت و هوای پاک پناه برده بودم.
لذت بخش بود … زندگی در جنگل های سر سبز و بی سر و صدا … کنار خانم ایستادم. چهره اش آشنا بود … آشنا اما غریبه … به او گفتم: هوا بارانیست، بفرمائید داخل!
یک چایی داغ در این هوای بارانی لذت بخش است … لبخندی به نشانه تایید زد و داخل آمد. چوب ها را روی آتش گذاشتم تا بیشتر شعله ور شوند و کلبه را گرم کنند. پالتویی که در گوشه اتاق به گیره لباسی چوبی آویزان بود را روی شانه هایش انداختم. چهره اش مهربان بود. خیلی آرام باصدایی لرزان گفت: فکرکردم کلبه خالیه، معذرت میخواهم