روزی روزگاری
زندگی خیلی سخت و طاقت فرسا شده بود، همه شهر را بیماری وحشتناکی به نام سل فرا گرفته بود و اکثر مردم این شهر به این بیماری مبتلا شده بودند. زندگی مردم سرد و بی روح شده بود و مردم به هر دری میزدند تا بتوانند جانشان را نجات دهند اما فایده ای نداشت و یکی پس از دیگری میمردند.
بعضی ها به فکر خودشان و بعضی ها هم به فکر نجات خانواده شان بودند، از بین این مردم بیمار فردی بود که از روی خوش شانسی و صد البته پولداری داروی سل را برای بهبودی خورده بود و نگران مبتلا شدنش نبود و سعی میکرد به دیگران کمک کند اما این کمک از روی مهربانی او نبود، او انقدر پول و ثروت مغرورش کرده بود که جز خودش به هیچکس اهمیت نمیداد. حالا این کمک از روی کنجکاوی بود یا فضولی نمیدانم، اما او فقط به قصد مسخره کردن و قدرت نمایی به همه جا میرفت و دوست داشت که به همه جا سرک بکشد و فضولی کند، شاید خود او دلیلش را نمیدانست ولی از این کار خیلی لذت میبرد.
چند روز بعد او احساس بدی بهش دست داد و سریع رفت نزد پزشک خود که به او گفته بود من این دارو را به تو میدهم و به تو قول بهبودی میدهم!
از دکتر پرسید مگر تو به من با آن دار