درخت کهن زیبای من
در دیار من پشت جنگلهای شهر من درختی پهن و زیباست. آن درخت ریشههای به وسعت دریا داشت. ریشههایش تا به ابرها رفته و در ابرها فرورفته بود. پاهایش همان ریشههایش بود که در هوا معلق بود. و شاخههایش روی زمین گسترده بود. درخت کهن سال من مانند درختان دیگر نبود. او واژگون به زندگی خود ادامه میدارد. کسی نمیتوانست از سایههای او بهره ببرد و یا حتی ازمیوهای لذت ببرد، اماهمچنان من آن درخت زیبا را دوست داشتم. آن درخت تلاقیگر زندگی مشقت بار من است انگار خودم هستم که با تمام توان دستهایم را روی خاک میکشم تا بتوانم زندگیام را سامان دهم اما باز دستانم در تلاشی بیفایده است زیرا زندگی هر چه باشد همان میشود و تو باید قدر تک تک لحظه ها را بدانی. مدتها گذشت تا فلسفه آن درخت کهن سال را دانستم. فهمیدم که هر چقدر او در سختی است اما مهم این است که با دیگران فرق دارد. همیشه مثل دیگران بودن خوب نیست زیاد که مثل دیگران باشی خسته میشوی. زده میشوی و آن زمان است که دیگر حتی لحظهای از زندگی لذّت نمیبری. میخواهم مانند آن درخت کهن سال باشم در عین سختی مقاوم و فناناپذیر باشم. در ز